مرخصی
امروز ساعت 10 صبح بود که گذاشتمت پیش مامان جون و رفتم سر کار که کارای مرخصی ام رو درست کنم . وقتی برگشتم دیدم بابایی اونجاست ، فهمیدم شما دمار از روزگار مامان جون در آوردی و اونم مجبور شده زنگ بزنه بابایی، از سر کار بیاد . انگار فقط یه کم خوابیدی و وقتی بیدار شدی و دیدی خونه خودمون نیستی، لحاف رو کشیدی رو سرت و حالا گریه نکن کی گریه بکن .
وقتی اومدم خودتو از بغل بابایی انداختی بغلم ، و هی منو میزدی و موهامو میکشیدی، کاملاً این حس رو داشتم که میخواستی به من بفهمونی که چرا شما رو تنها پیش مامان جون گذاشتم.
چند روز پیش که پیش خاله اگی گذاشتمت راحت تر موندی انگار به خاله اگی بیشتر عادت کرده بودی و قلق شما دستش بود ،
خلاصه امیدوارم طی چند ماه آینده به مامان جون عادت کنی چون قراره بعد از تموم شدن مرخصی مامانی ، پیش مامان جون بمونی . البته مامانی مشمول مرخصی نه ماهه که جدیداً مصوب شده ، شد و امروز کارای مرخصی اش رو انجام داد و انشاا... تا یکسالگی ات قراره پیش ات باشه. خیلی خوشحالم که پیشت هستم امیدوارم با برنامه ریزی بتونم از لحظه لحظه ی با تو بودن لذت ببرم و بتونم مامان خوبی برات باشم عزیزم.