آش دندونی الیسا
امروز 13 مرداد 92، شما نه ماه و دو روزته .عصر ساعت 6 بود شما، مامانی و بابایی، همه خواب بودیم و خواب هفت پادشاه رو می دیدیم که یهو زنگ در بصدا در اومد ، بابایی آیفون رو جواب داد مامان جون (مامان بابایی) بود . بالا که اومد دیدیم یه مقدار گندم گرفته و گفت که اومده برای شما آش دندونی درست کنه، آخه مامان جون از وقتی چند روز پیش فهمید شما دندون در آوردید همش اصرار میکرد که هر چه زودتر برای شما آش دندونی بپزیم که شما راحت تر دندون در بیاری . ولی من میخواستم وقتی جشن دندونی برای شما گرفتم برات آش بپزم که دیگه اینجوری شد .
خلاصه امروز مامان جون یه آش دندونی خوشمزه برای شما پخت و تا ساعت 10 شب همه کارا تموم شد آش دندونی پخته شده بود و پخش اش هم کرده بودیم و خودمون هم خورده بودیم . یه کم هم به شما دادیم خیلی با اشتها میخوردی و وقتی یه کم قاشق رو دیرتر به دهنت میبردم جیغ و داد راه می انداختی که بیا و ببین. انگار شما هم فهمیده بودی این آش دندونی شماست و حسابی از مزه اش خوشت اومده بود . دست مامان جون درد نکنه هم بابت آش دندونی خوشمزه اش هم بابت همه زحمتهایی که امشب کشید .
اینم یه عکس از آش دندونی شما :