الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

الیسای خوشگل من

یه سفر یکروزه

1392/4/17 13:16
نویسنده : مامان لیدا
433 بازدید
اشتراک گذاری

  

شنبه اول تیرماه (وقتی هفت ماه ونیم بودی) من و شما بهمراه آقاجون (بابایی مامان لیدا) با هم رفتیم زیارت. سفر خوبی بود حسابی خوش گذشتلبخند ولی چون یه روزه بود حسابی خسته شدیمکلافه

از اونجایی که تو سفر آدمهای زیادی اعم از مرد و زن، دختر و پسر هی می اومدن و باهات حرف میزدن و قربون صدقه ات میرفتن ، آقاجون حسابی تعجب کرده بود و میگفت که عجیب نیست که به بچه تو این سن توجه بشه ولی تا این حدش عجیبهتعجب....

توی فرودگاه برای لحظه ای شمارو دادم بغل آقاجون و رفتم دستشویی ، وقتی برگشتم دیدم اونقدر گریه کردی گریهکه بالا اوردی و لباسای آقاجون رو کثیف کردی عصبانی. شانس اوردی آقاجون عاشق بچه هاست و الاشیطان....

رستوران که بودیم یه دختر خوشگل بیست – بیست و یک ساله ، تو سن آی خاله اگی ازتو خیلی خوشش اومده بود خانواده اش رو ول کرده بود و اومده بود بغل میز ما و هی با شما حرف میزد و بغلت میکرد، آقاجون نیگاه میکرد و کیف میکرد که همچین نوه ای دارهبغلچشمک....

راستی اون روز، در حالیکه تو بغلم نشسته بودی کمرت رو بطرف عقب خم کردی و کم مونده بود از بغلم بیفتی که یهو گرفتمت . اوهاسترسآقاجون یه کم دعوام کرد و گفت که باید بیشتر مواظبت باشم.ناراحت

شب که برگشتیم بابایی اومد دنبالمون تو فروردگاه ، علیرغم اینکه تو هواپیما آخرای سفر نق میزدی و دلیلش هم این بود که جاتو کثیف کرده بودی ، همین که بابایی رو دیدی خودتو انداختی بغل بابایی و کلی خوشحالی کردیبغل، اونقدر که آقاجونم فهمید که عاشق باباتی.چشمک  

تراستی آقاجون هر کاری کرد که باهات یه عکس یادگاری بگیره که بعدها که بزرگتر شدی اونو داشته باشی، نشد که نشد،قهرمتفکر البته یه عکس آقاجون با شما گرفت که توش تو داری گریه میکنی.... نگهش داشتم یادگاری، از سفر سه نفره  اون روزه  من ، تو و آقاجونلبخند ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)