عشق
بابایی توی هال روی زمین دراز کشیده بود و داشت چرت میزد، بدو بدو با اون دستای کوچولوت رفتی و از روی مبل بالشتکهای کوچولو رو برداشتی و هی به بابایی اشاره میکردی که سرشو بیاره بالا ، تا زیر سرش بالش بزاری ......
وای خدا .... بابایی از ذوقش نمیدونست چیکار کنه .... دیدم بغلت کرده و هی داره میبوستت و قربون صدقه ات میره .....
دیروزم داشت برای مامان جون کارت رو تعریف میکرد ..... خوب معلومه دخترا عاشق باباهاشونن... واقعاً اینو نمیشه منکر شد، اینم سندش....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی