الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

الیسای خوشگل من

د.... در

1393/3/27 14:40
نویسنده : مامان لیدا
918 بازدید
اشتراک گذاری

یکسال و ههفت ماهه ای . همینکه مامانی و بابایی از سر کار میان خونه ، هی تند تند میگی د....در....د...در یعنی بریم ددر ، اصلاً هم خسته نمیشی انگار سوزنت گیر کرده ، تازه در این اثنا میری جوراب و شلوارت رو هم از کمدت میاری .... حالا کار ما شروع میشه باید راضی ات کنیم که بخوابی تا عصر تر که هوا خنک شد، بریم پارک برای تاب تاب و سرسره بازی .

این روزا تقریباً هر روز عصر با هم میریم پارک سر کوچه و شما تاب  و سرسره بازی میکنی ، البته تاب که خیلی کم سوار میشی، همینکه سوار میشی و یه کم تاب میخوری، میای پایین. سرسره هم ، قبلاً ها از بالا سر میخوردی ولی این روزا خودت همین پایین سر سره میشینی و سر میخوری .... دیروز هر چی مامان جون سعی کرد بری از بالا سر بخوری، نرفتی ... بیشتر دوست داری بری روی چمن ها راه بری و بدوی ، عاشق هاپو هستی هر هاپویی که توی پارک میبینی میری سراغش کلی براش ذوق میکنی، نازش میکنی، البته انگار از خوشکلاش بیشتر خوشت میاد مثلاً دیروز سگ خوشکل پسر همسایه رو توی پارک هی ناز کردی، دوست داشتم که بهش نزدیک بشی چون نمیخوام هیچ فوبیایی از حیوانات داشته باشی و از طرفی توی فکرمه در آینده که بزرگتر شدی برات حتماً یه سگ بخرم ... خلاصه در اثنای بازی ات با سگ کوچولو میخواستی هاپو رو بغل کنی که یه دفعه پسر همسایه از ترس اینکه سگه تو رو گاز نگیره دستت رو کشید کنار ، شما هم زدی زیر گریه حالا گریه نکن ....کی گریه بکن ... مگه دیگه آروم میشدی،  حالا هی اومد معذرت خواهی کرد ازت .... هی من نازت کردم.... بغلت کردم ولی آروم  نشدی به هر حال با یه مکافاتی رفتیم خونه ، بدبخت پسر همسایه،  نمیدونست شما لوس و نونور تشریف دارید ، اون روزی هم که ناهار خونه مامان جون بودیم،  شما با مامان جون رفتید که چیزی بذارید توی یخچال که مامان جون نفهمید و آرنجش خورد به شما ، دیدم از آشپزخونه بدو گریه کنان اومدی بغلم ، انگاری فکر کرده بودی مامان جون شمارو زده ... یا پریروز عصری مامانی خسته و کوفته از سر کار اومده بود و  روی تخت دراز کشیده بودیم و شما هوس د در داشتی و نمیخوابیدی و داشتی بالای سر بنده آوار میخوندی و اومده بودی سرتو گذاتشته بودی روی بالش من و مامانی مجبور شده بود که سرشو بذاره روی تخت شما ، وسطای خوابم بلند شدم و از لباست گرفتم تا بکشمت اونورتر که زدی زیر گریه اونم چه گریه ای ... انگار بهت توهین کرده بودم که بجایی اینکه بغلت کنم و بذارمت اونورتر ،  لباست رو کشیده بودم ...

این روزا بابایی رفته ماموریت و من سعی میکنم شما گریه نکنی برای همین خیلی نازت رو میکشم و لوست میکنم ، برای همین فکر میکنم خیلی حساس شدی ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)