الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

الیسای خوشگل من

سفر قشم

1392/2/17 2:48
نویسنده : مامان لیدا
748 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پنجشنبه بیست و نهم فروردین92  وقتی بابایی از سر کار اومد آماده شدیم و ساعت 5 رفتیم قشم. تمام مدت که بیرون بودی خوشحال بودی ولی همین که اسکله رسیدیم و سوار کشتی شدیم شروع کردی به گریه کردن و اونقدر گریه کردی که روی شونه مامانی خوابت برد قتی رسیدم مرکز خرید ستاره بیدار شده بودی . همکارهای بابایی رو تو مرکز خرید دیدیم  جالب اینکه شما برای اولین بار با دوستای بابا غریبی نکردی و بغل یکی از اونها رفتی . یه گشتی زدیم و مامانی یه کم خرید کرد البته از اونجایی که وقت کمی داشتیم فقط یه سری به مرکز خرید ستاره و سیتی سنتر زدیم و ساعت 9 برگشتیم اسکله شهید ذاکری برای برگشت به بندر .

مامانی اولین باره که میاد بندر عباس و قشم . برای همین مامانی و بابایی امروز میخواستند برن دیدنی های قشم رو( مثل جنگل حرا، جزیره ناز، جزیره هنگام، دلفین هاو....)  ببینن و براینکه شما گرمازده نشی عصر رفتیم قشم که بریم و این جاهارو ببینیم که از چند تا محلی که پرسیدیم گفتن ساعت 6 عصر دیره و این جاهارو باید صبح تو نور خورشید برید و ببینید و الان شما تا به محل برسید خورشید رفته و تو تاریکی چیزی نمیبینید ، ماهم براینکه شما هنوز کوچولویی و کم طاقتی از رفتن منصرف شدیم ایشاا... شما که بزرگ شدی با هم یه بار دیگه میایم و اوندفعه میریم.

آخه میدونی مامانی و بابایی خیلی با هم سفر رفتن،  اونها تو همه سفراشون چه خارجی چه داخلی سعی کردن که همیشه از جاهای دیدنی( مناظر طبیعی، تاریخی ، مذهبی و فرهنگی )  اون شهر یا روستا  یا کشور دیدن کنند تا اینکه فکر خرید باشن  چون معتقدند خرید همه جا هست و میشه انجام داد ولی در سفر به یه منطقه از دست دادن دیدنی های اونجا از دست دادن کل سفره. بهر حال این اولین باری بود که نتونستیم تو شهری که بودیم یه سر به جاهای دیدنش بزنیم که البته فدای سر خوشکلم .

راستی دو روز بعد یعنی یکشنبه مامانی شما رو گذاشت پیش بابایی و خودش تنهایی رفت قشم برای خرید و کلی برای شما خرید کرد از لباس تو خونه گرفته تا شامپو بدن و... همه رو از همون مغازه گرفتم که سری پیش برات دستمال سر گرفتیم . سفر خوبی بود ولی سفر قبلی که همه با هم رفته بودیم (منظورم مامانی ، بابایی و شما) خیلی خوششششششش گذشت. قربونت برم که از وقتی تو زندگی مامانی و بابایی اومدی زندگی اونا رنگ و بوی تازه ای گرفته و دیگه همه لحظات با  تو معنی داره  و قشنگه و اونا از تنهایی لذت نمی برن. مامانی ساعت 11 شب از قشم برگشت بندر و شما و بابایی اومدید سر کوچه دنبال مامان . همش فکر میکردم بابا دیگه از دستت زله شده باشه ولی در کمال تعجب دیدم که بابایی همش قربون صدقه ات میرفت و میگفت دخترم خانومه و تمام مدت بابایی را اذیت نکرد واون هدیه خداست دخترم دخترم دخترم و  ال بل جیم بل. خلاصه بابایی عاشقته.بزرگ که شدی حرفهای منو میفهمی .

 بالاخره ما روز چهارشنبه همین هفته برگشتیم تهران . و پراوزمون با 3 ساعت تاخیر انجام شد قرار بود هواپیما ساعت 20 دقیقه به 9 شب بپره که ساعت  11 شب بلند شد و ما تابرسیم تهران و بعدشم خونه مامان جون کلیدها رو بگیریم و بریم خونه ساعت 3 صبح شد و تا بخوابیم ساعت 4.30 شد هوای تهران بر عکس بندر به غایت سرد بود و من موقع خواب سر شما کلاه گذاشتم و جوراب پات کردم تا سرما نخوری. راستی بابا لحاف و تشک شما رو فرودگاه تهران جا گذاشت. از بس که حواس ما رفت به خانمهایی که تو فرودگاه  قربون صدقه ات میرفتن. اینم یه عکس از الیسای کلافه  در فرودگاه بندر عباس :

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان سارا
2 خرداد 92 18:11
ميلاد مرتضي اسدالله حيدر است
جشن ولادت علي(ع) آن مير صفدر است
زوجي براي فاطمه حق آفريده است
اين زادروز همسر زهراي اطهر است

ولادت حضرت علی(ع) مبارک



بر شما هم مبارک گل]
توربچه
2 خرداد 92 22:55
چقدر اخمويي خاله


خوب وجنات دارم خاله جون ....
مریم (مامان ثناجون)
3 خرداد 92 11:59
میلاد مظهر علم و عزت و عدالت و سخاوت و شجاعت، اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب،



مبارک باد . . .






بر شما هم همینطور


توربچه
16 خرداد 92 22:21
خاله فداي اخم هات بشه خانومي


توربچه
16 خرداد 92 22:23
مامان السا عكس هاي بيشتري از اين جيگر بزار
دل خاله براش پر ميكشه


به روی چشم حاله جون.