خاله شادی
مامانی چند روزه خیلی ناراحته و دل و دماغ پست گذاشتن نداره، اونم به خاطر رفتن خاله شادی یه.
هفته پیش دوشنبه(22 مهر 92) خاله شادی شب شام دعوت داشت خونه ما، برای خداحافظی اومده بود ، برای همیشه رفت کانادا پیش مامان و باباش (خاله شعله و عمو متی ). وای چقدر خودتو برای خاله شادی اون شب لوس میکردی!!!!! اونم هی بغلت میکرد و میبوسیدت . از همون اول هم خاله شادی رو خیلی دوست داشتی و هر وقت خاله رو میدیدی بهش میخندیدی و برعکس همه، باهاش غریبی نمیکردی و ما همیشه متعجب میشدیم . شاید چون صدای خاله شادی شبیه مامانه یا شاید چون خوشگله نمیدونم !!!!.... بهر حال خاله و عمو متی پنج شنبه 4 صبح تهران رو به مقصد ایتالیا ترک کردن که پس از توقف سه ساعته، از اونجا میرن به تورنتوی کانادا، الان که اینارو مینویسم درست 4 روز از رفتن خاله میگذره و من هنوز همون دلتنگی روز اول رفتنش رو دارم ، شما خیلی کوچولویی مامانی و هنوز نمیدونی دلتنگی چیه ؟ خوردنی یه ؟ پوشیدنی یه؟ فکر اینکه شاید سالها خاله رو نبینم خیلی منو اذیت میکنه ...
عزیزم دوردونه مامان بهت قول میدم هیچوقت تنهات نمیزارم و ازت دور نمیشم و تا ابد در کنارتم . امیدوارم تو هم هیچوقت ترکم نکنی . چقدر خوبه من تو رو دارم بهترین هدیه خدا.