سرما خوردی...
امروز دهم خرداد 92، هنوز همدانیم ، مریض شدی ، تب نداری ولی حسابی بینی ات گرفته دیشب تمام شب رو تو خواب هی این ور به اون ور میشدی و چون خوب نمیتونستی نفس بکشی گهگاه گریه میکردی .خیلی دلم برات سوخت ، فدات بشم این اولین باره که مریض شدی خوشبختانه تب نداری ، دلیل مریضی ات رو نمیدونم از بابا گرفتی یا اون روز که با مامان جون و دوست بابا آقا محمود رفتیم تپه عباس آباد سرما خوردی آخه اونجا بالای کوه بود و سردهم بود . الانم که اینارو مینویسم ساعت 3 ظهره و شما خوابیدی . خیلی بی حالی .....
ایشاا... زود خوب شی . ایشاا...
بالاخره تو همون همدان بردیمت دکتر.
الان که این خط آخری رو اضافه کردم 29 خردادماهه و ما یه هفته است که از همدان اومدیم و ماموریت بابایی تموم شده و ا اونجائیکه ما اونجا به اینترنت دسترسی نداشتیم من امشب همه پست هایی رو که در طول سفر برای وبلاگت نوشته بودم رو تو وبلاگت گذاشتم .
امشب خیلی بیقراری کردی و الان خوابی .
عشق ام یه دنیا دوستت دارم