الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

الیسای خوشگل من

18 ماهگی الیسا

          یک و نیم ساله هستی , الان 2 هفته است که بابایی رفته ماموریت و خاله نسیم پیش ما بود؛ خاله دیروز رفت و ما تنها شدیم امروز (سه شنبه 16 اردیبهشت) بابایی میاد . این دو هفته حسابی به شما خوش گذشت . پریروز بمنظور زدن واکسن یک و نیم سالگی ات از اداره مرخصی گرفتم ولی بدلیل نبود خانم جلالی (کسی که واکسیناسیون رو انجام میده ) زدن واکسنت به هفته بعد موکول شد. و ما اون روز مستقیم با خاله نسیم رفتیم رستوران و حسابی خوش گذروندیم, عصر هم سه تایی رفتیم "بستنی نعمت" و فالوده بستنی خوردیم .  این روزا خیلی شیطون شدی . دیگه وقتی اسم اعضای بدنت رو میگیم همه رو نشون میدی ., این روزا ش...
16 ارديبهشت 1393

آتیش بازی چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری بهت حسابی خوش گذشت، رفتیم بیرون و با هم آبشار و مجیک وود هایی رو که چند روز پیش خریده بودیم رو روشن کردیم . هر چند شما هاج و واج داشتی اونارو نیگا میکردی، انگار با خودت میگفتی چه خبره؟؟؟؟اینا دارن چی کار میکنن.!!!! بعدشم رفتیم پیش آتیشی که همسایه ها انتهای کوچه روشن کرده بودن، حسابی بهت خوش گذشت، تازه فهمیدی چه خبره. خواستیم بیایم خونه ، همینکه از در حیاط اومدیم تو ، زدی زیر گریه و با دستت بیرون رو نشون میدادی و میخواستی بری بیرون. بابایی و مامانی هم دلشون نیومد شما ناراحت شی واسه همین دوباره برگشتیم به کوچه و رفتیم کنار آتیش. هر چه خواستم کنار آتیش تنهایی بایستی که ازت یه عکس تکی بگیرم ، نشد که نشد ....فکر کنم دودش و حرا...
10 فروردين 1393

الیسای ددری ...

یکسال و پنج ماهه هستی (هفده ماهه). حسابی ددر دودوری شدی . همینکه بابایی یا مامانی لباس میپوشن، شروع میکنی به شعر خوندن و میگی دد ... دد....لباس که تنت میکنیم و ازت سوال میپرسیم الیسا داری کجایی میری؟؟ زودی ذوق میکنی و میگی دد .... الهی دورت بگردم که اینقدر ددری هستی . چند روزه مامان جون با عمه مهسا اینا رفتن مسافرت . وقتی ازت میپرسیم مامان جون و آتیلا  کجا رفتن؟؟میگی دد... میگیم ما هم بریم پیش شون؟سرتو به معنای موافقت تکون میدی و میگی آره ... اینم یه عکس جدید از شما در حالیکه آماده شدی و داری میری دد... ...
10 فروردين 1393

چهارشنبه سوری مبارک ...

امسال دومین چهارشنبه سوری هست که من و بابایی  شما فرشته کوچولوی نازنین رو کنارمون داریم. پارسال این موقع شما پنج ماهه بودی و امسال یکسال و چهار ماهه (16 ماهه) هستی . قربونت برم که دیگه واسه خودت یه پارچه خانوم شدی. امروز که چهارشنبه سوریه ، مامانی سر کاره،  ولی  از دیشب بساط آش رو آماده کرده که تا رسید خونه آش چهارشنبه سوری رو بار بذاره . دیروز هم بابایی آجیل چهارشنبه سوری رو گرفته بود ، چند روز پیش هم که با هم بیرون بودیم چند تا آبشارو بند و بساط آتیش بازی گرفتیم البته مامانی سعی کرد از اون نوع هاش بگیره که صدا نداره و فقط نور های خوشگل خوشگل داره  خلاصه سور و ساط مهمونی چهارشنبه سوریمون جوره جوره .... دوست دار...
27 اسفند 1392

ناقلا بازی الیسا

چند وقتییه حسابی سیاستمدار شدی  هر وقت میخوای شیطونی بکنی مثلاً وقتی تب لت مامانی رو میخوای یا زمانی که سر وقت کیف پرستارت میری, یا یه چیز از بابایی میخوای ، اول میری طرفو یه بوس گنده و با آب و تابش میکنی ، بعدش درخواستت رو رو میکنی .... ای زبل .... ای کلک .... خوب ناقلایی هستی جیگرم  . ...
11 اسفند 1392

دندونهای الی

نفس مامان پانزده ماهه هستی . 10 تا دندون داری . توی عکس زیر دندونهایی رو که تا حال حاضر در آوردی رو برات علامت زدم . ...
11 اسفند 1392

گفتی مامان

امروز یعنی یکی دو ساعت پیش که زنگ زده بودم به پرستارت حال شما رو بپرسم بهم گفت که برای اولین بار کامل گفتی "مامان" .... این اولین باره ، تا حالا بهم میگفتی ماما ...   ...
3 اسفند 1392

باز و بسته کردن زیپ

باز کردن زیپ رو یاد گرفتی... هی میری سراغ کشوی کمد و کیف آرایش مامانی رو بر میداری زیپ اش رو باز میکنی و همه لوازم آرایش اش رو می ریزی روی زمین .... و از توی اونا شوت روژ گونه رو برمیداری و میمالی به صورتت ... یا مداد رو برمیداری و میکشی روی صورتت ....دلم خوش بود نمیتونی زیپ اش رو باز کنی همه وسایل آرایشم رو چپونده بودم توش . حالا باید یه فکر دیگه براشون بکنم . ...
3 اسفند 1392

عروسی

پریشب عروسی نوه عمه مامانی بود ما هم دعوت بودیم، عروسی کرج بود ، ما هم با خاله اینا و دایی علی  همه با هم با ماشین بابا علی رفتیم کرج . آقا جون و مامان جون هم خودشون مستقیم رفتن خونه عمه جون تا با اونا بیان سالن. توی عروسی خیلی بد اخلاق بودی ... اولش گفتیم از اونجایی که شما عاشق نای نای و آهنگی، شاید چون از خواب بیدار شدی بد اخلاقی ... یه کم که بگذره خوب میشی .... ولی دریغ از یه ذره نظر لطف ... از اول  مهمونی بغل مامانی بودی و غر میزدی تا آخرش ... حسابی مامانی و بابایی رو اذیت کردی... عروسی که تموم شد همینکه تو ماشین بابایی نشستی همچین خوش اخلاق شدی همش داشتی خودتو برای آقاجون و دایی علی لوس میکردی همچین برای آقاجون بوس...
3 اسفند 1392