عشق
بابایی توی هال روی زمین دراز کشیده بود و داشت چرت میزد، بدو بدو با اون دستای کوچولوت رفتی و از روی مبل بالشتکهای کوچولو رو برداشتی و هی به بابایی اشاره میکردی که سرشو بیاره بالا ، تا زیر سرش بالش بزاری ...... وای خدا .... بابایی از ذوقش نمیدونست چیکار کنه .... دیدم بغلت کرده و هی داره میبوستت و قربون صدقه ات میره ..... دیروزم داشت برای مامان جون کارت رو تعریف میکرد ..... خوب معلومه دخترا عاشق باباهاشونن... واقعاً اینو نمیشه منکر شد، اینم سندش.... ...
نویسنده :
مامان لیدا
15:35