الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

الیسای خوشگل من

تو سه ماهگی ات

این روزا قیافه ات خیلی تند تند داره عوض میشه. جغجغه تولو و آویز روی تختت رو میفهمی و دوست داری در روز چند بار میزارمت رو تختت تا باهاش بازی کنی ، دیگه کلاه سرت نمیکنم . تا حالا 4 بار خودم حمومت کردم 2 بار خونه مامان جون 2 بارم خونه خودمون با بابایی . یکی اش همین دیروز بود ، آب رو دوست داری ولی وقتی لباس میپوشونمت حسابی گریه میکنی . وقتی باهات حرف میزنم میخندی و عادت داری بغلت کنم طوریکه صورتت رو به بیرون باشه و بتونی همه جا رو ببینی راه برم تا بخوابی . این قسمت داستان یه کم سخته چون با این وزنم دیگه پا و کمر برام نمونده ...... 
3 بهمن 1391

رفع کولیک با بیوگایا

تو توی سه ماهگی هستی و حدود یک هفته است که شبها خوب میخوابی  انگار داروی بیو گایا خوب عمل کرده , شبها خودم برای شیر خوردن بدارت میکنم ، اصولاً یکبار ساعت 3 نصف شب یکبار 5 یا 6 یکبار هم 8 صبح . بقیه اش هم که صبحه و مامانی بیداره. بابا بیو گایارو از داروخونه 13 آبان برات گرفت مثل اینکه علاوه بر اینکه گرون شده کمیاب هم شده و فقط با نسخه پزشک و اونم در برخی داروخونه ها قابل خریده . داروی خوبیه. 5 قطره در روز ازش بهت میدم راستش رو بخوای اون خودش باکتریی است که باعث فعال شدن باکتری هایی در روده ات میشه که نفخ و باد شکم را از بین میبره و باعث آروم شدن کولیک میشه. البته در حمل این دارو باید زنجیره سرما حفظ بشه و از یخچال داروخانه با یک کیسه یخ ...
3 بهمن 1391

در هم برهم

امروز که این پست رو میزارم 2 ماه و هیجده روز از اومدن فرشته مهربون و زیبای خونه ما میگذره ، دیگه  حسابی  بهش عادت کردم داره میخنده و صدا در میاره .الانم کنارم رو زمین خوابیده ،  طی این روزها که چیزی ننوشتم لحظات سختی رو گذروندم  الان این دومین هفته است که اومدم خونه خودم . تا قبل از اون خونه مامانم بودم. الیسا درست دو ماه و سه روز بود که من از خونه مامان اومدم البته قبلش تا 27 روزگی الیسا خونه خودمون بودم از 27 روزگی تا دوماه و سه روزگی اش خونه مامانینا. دو هفته قبل از اینکه بیام یعنی بعد از چهل روزگی الیسا کم کم حالم بهتر شد و به زندگی عادی برگشتم و دو هفنته آخر همسرم اومد خونه مامانم چون  ماموریت اون ورا گرفته بو...
3 بهمن 1391

روزهای سخت

این روزها خیلی زجر میکشم بخاطر درد سینه ام میگم نوکش خیلی زخمه . وقتی الیسا رو شیر میدم خیلی زجر میکشم وقتی بردمش دکتر اطفال وزنش از وزن ایده ال 300 گرم کم بود گفت بهش کمکی شیر خشک بده اصلا من یادم نشد بهش بگم  من شیر دارم ولی نوک سینه ام زخمه و نمیتونم فرایند شیر دهی رو کامل کنم . روزهای سختی رو تجربه میکنم خیلی دوا و دکتر رفتم فعلاً  فایده نکرده.  برام دعا کنید ......
17 آذر 1391

21 روزگی الیسا

فقط اومدم بگم امروز تولد 21 روزگی الیسای خوشگل مامان و باباست. خیلی ماجراهاست که باید تعریف کنم و بنویسم از جمله ماجرای زردی و بستری شدن سه روزه  الیسا در بیمارستان عرفان و ماجرای ماسیت سینه من و دردهایی که کشیدم و رنجهایی که الیسای زیبای مامان کشید که به وقتش وقتی حالم خوب شد بر میگردم و مینویسم .... الان که اینها رو مینویسم الیسا معصومانه خوابه....
2 آذر 1391

تولد دخترم الیسا

من مادر شدم .....  دخترم در چهارمین سالروز ازدواجم یعنی در 12/08/91 صبح ساعت 8:32 پا به این دنیای خاکی گذاشت .... تولدت مبارک الیسای مامان و بابا . من و بابایی یه دنیا دوستت داریم . ...
12 آبان 1391

هفته 38 (هفته آخر بارداری )

امروز 11 آبان 91 آخرین روز بارداری مامان لیداست . ایشاا... بی حرف پیش اگه خدا بخواد  فردا، نی نی خوشگلم پیش ما هستی . امروز بعد از ظهر از وسایل ، تخت و کمد فیلمبرداری کردم یه کم بابایی راجع به احساساتش در حد چند جمله حرف زد,  میگفت خیلی استرس داره  از اینکه فردا دختر خوشگلشو میبینه . البته یه استرس همراه با شادی و خوشحالی . ساعت 6 مامان و خاله نسیم اومدن خونه ما . تا من و بابا رو فردا همراهی کنن . فردا ساعت 7 صبح باید بیمارستان عرفان باشم . توکل به خدا . برام دعا کنید .... ...
11 آبان 1391

من و ماجرای بستری شدن در هفته 36

روز سه شنبه( 25 مهر ماه) به خیال اینکه دو روز مرخصی استعلاجی بگیرم واسه چکاب و اینکه زیر دلم درد میکرد، رفتم درمانگاه شرکت. ماما که معاینه ام کرد مساله تاری دیدام رو مطرح کردم من برا محکم کاری اینو گفتم، از یه طرف این مساله میتونست به لنزم که تازه عوض کردم هم مربوط باشه خلاصه ماما همینو کرد الم و منو معرفی کرد بیمارستان . منم که هنوز امید مرخصی داشتم رفتم بیمارستان پیش متخصص زنان . همین که رسیدم نوبتم شد پیش اون دکتر که منو فرستادن و البته مامای درمانگاه گفته بود برم پیشش ، کسی نبود و خلوت بود , خانم دکتره بعد از یه معاینه و سوال و جواب، سریع یه برگه برداشت و روش یه چیزایی نوشت و به من گفت که باید بستری شی همین الان , من برات...
28 مهر 1391

خونه تکونی در 35 هفتگی

امروز آخرین روز 35 هفتگی ام بود . مامان جون بالاخره امروز رفت خونه اش , یه هفته بود که مامان جون اومده بود خونه ما برای کمک به خونه تکونی , البته بنده خدا تقریباً تموم کارها رو خودش کرد . راستش رو بخوای خونه تکونی ما از روز شنبه 15 مهر شروع شد و مامان جون هم روز شنبه خونه ما بود و این خونه تکونی تا چهارشنبه طول کشید دو روز کارگر داشتیم و بابا این دو روز رو مرخصی گرفته بود . البته در اولین روز اتاق شما نونوی خوشگل رو درست کردیم . بعدش در روزهای بعدی آشپزخونه و هال رو تمیز کردیم. بالاخره تموم شد و من و مامان جون پنجشنبه عصر رفتیم بیرون یه سری خنذر پنذر بخریم که دورباره من مثل همیشه یه چیزایی برای تو خریدم مثل یه سرهمی و دوتا جوراب شلو...
21 مهر 1391