الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

الیسای خوشگل من

دندونهای الی

نفس مامان پانزده ماهه هستی . 10 تا دندون داری . توی عکس زیر دندونهایی رو که تا حال حاضر در آوردی رو برات علامت زدم . ...
11 اسفند 1392

گفتی مامان

امروز یعنی یکی دو ساعت پیش که زنگ زده بودم به پرستارت حال شما رو بپرسم بهم گفت که برای اولین بار کامل گفتی "مامان" .... این اولین باره ، تا حالا بهم میگفتی ماما ...   ...
3 اسفند 1392

باز و بسته کردن زیپ

باز کردن زیپ رو یاد گرفتی... هی میری سراغ کشوی کمد و کیف آرایش مامانی رو بر میداری زیپ اش رو باز میکنی و همه لوازم آرایش اش رو می ریزی روی زمین .... و از توی اونا شوت روژ گونه رو برمیداری و میمالی به صورتت ... یا مداد رو برمیداری و میکشی روی صورتت ....دلم خوش بود نمیتونی زیپ اش رو باز کنی همه وسایل آرایشم رو چپونده بودم توش . حالا باید یه فکر دیگه براشون بکنم . ...
3 اسفند 1392

عروسی

پریشب عروسی نوه عمه مامانی بود ما هم دعوت بودیم، عروسی کرج بود ، ما هم با خاله اینا و دایی علی  همه با هم با ماشین بابا علی رفتیم کرج . آقا جون و مامان جون هم خودشون مستقیم رفتن خونه عمه جون تا با اونا بیان سالن. توی عروسی خیلی بد اخلاق بودی ... اولش گفتیم از اونجایی که شما عاشق نای نای و آهنگی، شاید چون از خواب بیدار شدی بد اخلاقی ... یه کم که بگذره خوب میشی .... ولی دریغ از یه ذره نظر لطف ... از اول  مهمونی بغل مامانی بودی و غر میزدی تا آخرش ... حسابی مامانی و بابایی رو اذیت کردی... عروسی که تموم شد همینکه تو ماشین بابایی نشستی همچین خوش اخلاق شدی همش داشتی خودتو برای آقاجون و دایی علی لوس میکردی همچین برای آقاجون بوس...
3 اسفند 1392

شیر بازی

این روزا کلمه "بازی" برات مساوی است با شیر بازی .... کلمه بازی رو که میشنوی، سریع دستاتو مشت میکنی، زور میزنی و صدای شیر در میاری ههههههههههههههه .... یعنی مامانی یا بابایی  .... شیر شو بیا منو بخور... مامانی یا بابایی هم باید چهار دست و پا شن و در حالیکه صدای شیر در میارن، بدوند دنبالت و بگن، من یه نونو خورم، اومدم که الیسارو بخورم ... تو هم ذوق ذوق از هال میدوی اتاق خواب از اتاق خواب میدوی هال ..... و گهگاه هم که راه در رو نداری زودی مامانی رو میبوسی تا بذار در ری .... این روزا اینقدر شیر شدم که زانوهام درد میکنه ! ...
3 اسفند 1392

شانه و تلوزیون

پریروز (دوشنبه 26 بهمن 92) مامانی با سه ساعت تاخیر از اداره به خونه رسید و برای جبران این تاخیر حسابی باهات بازی کرد بابایی هم رفته بود کنسرت و ما تنها بودیم. داشتیم با هم بازی میکردیم وسط بازی مامانی بهت گفت "الی برو شونه بیار و موهای مامانی رو شونه کن .... " فکر نمیکردم  این کارو انجام بدی چون تا اونجا که یادم میاد من باهات واژه شونه رو کار نکرده بودم ... ولی در اوج ناباوری ایم دیدم سریع رفتی و از بغل میز از توی باکس برس ها، شونه رو آوردی که موهای مامانی رو شونه کنی ......  چشمام از تعجب گرد شده بود .... وای خدای من.....اونجا کلی هم برس بود چرا برس نیاوردی ؟!! در جا دو واژه توی ذهنم جرقه زد "تناسخ" و "فلسفه". یاد گف...
30 بهمن 1392

زبل بازی های الیسا

دعوا رو میفهمی .... وقتی مامانی بخاطر خرابکاری ات  دعوات میکنه، جیک ات در نمیاد،  انگار میفهمی مقصری .....  ولی امون از اون روزی که مقصر نباشی و من دعوات کنم چه الم شنگه ای بپا میکنی ...تا دو ساعت باید بگم "ببخشید" و معذرت بخوام حالا مگه تو دست برداری ..... ای زبل خانوم .... ...
30 بهمن 1392

شیر نخوردن توی خواب

(پانزده ماهه) چند وقته شبها شیر نمیخوری .... نزدیکای ساعت 5 صبح از خواب بیدار میشی و گریه میکنی ... مامانی هم مجبور میشه بلند شه و بغلت بگیره و قدم بزنه.  میدونم گریه ات برای گرسنگی ته .... ولی چرا نام نام نمیخوری نمیدونم!!!
30 بهمن 1392

تمیز کاری

( پانزده ماهگی) بالا که میاری, وقتی مامانی یا بابایی دارن محل رو تمیز میکنن؛ میری و دستمال میاری که زمین رو تمیز کنی . اونروز که سرت خورده بود به کشوی کمدت و حسابی داشتی گریه میکردی و بالا آوردی در حالی که گریه میکردی هی از دستمال کاغذی، دستمال میکشیدی و میخواستی روی زمین را پاک کنی و هی به من اشاره میکردی که روی یخچال رو هم تمیز کنم چون روی یخچال هم یه مقدار کثیف شده بود  منم بهت میگفتم که مامانی شما نمیخواد تمیز کنی من خودم تمیز میکنم ، ولی شما گوش نمیدادی .... گاهی وقتا هم میری از آشپزخونه دستمالها رو میاری و روی میز ، میز عسلی و یا روی سرامیکها میکشی بعضی اوقات هم مثل یه روسری اونو می پیچونی  روی سرت.... فدای دختر نظیف...
30 بهمن 1392