الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

الیسای خوشگل من

مسولیت پذیری

موقع جمع کردن سفره شام یا ناهار که میشه عاشق این هستی که وقتی مامانی بشقابها و وسایل رو جمع میکنه کمکش کنی و یه چیزایی رو بگیری و ببری آشپزخونه و بدی بابایی  ...... مثل نمک، یه دونه بشقاب, ملاقه و.... وقتی این کارا رو میکنی خیلی خوشحال میشی و توی چشمات میخونم که از  انجام این کارا اعتماد به نفس میگیری و حسابی به توانمندیهات می بالی.... قربونت برم که اینقدر مسولیت پذیری و حس همکاری داری .... ...
30 بهمن 1392

جشن خوش آمدگویی

روز دوشنبه 7 دیماه یه روز خاص و زیبا برای مامانی بود که هیچوقت یادش نمیره، هیچوقت... اون روز روزی بود که همکارا، روءسا و مدیر کل عزیز مامانی ( نازیلا جون) برای حضور مجدد مامانی سر کارش و مامان شدنش جشن گرفتن  و مامانی رو حسابی سورپرایز کردن....   البته الان سه ماهی هست که مامانی داره میره سرکار، دلیل اینکه همکارای مامانی زمان این جشن رو یه کم عقب انداختن و تازه برگزار کردن, این بود که رفتن مامانی سر کار مصادف شد با ماه محرم و بعدش هم ماه صفر  و دوستای عزیز مامانی نمیخواستن جشن رو توی ماه صفر برگزار کنن ، خلاصه جای شما حسابی خالی بود گلم .... خاله فریده یه کیکی سفارش داده بود که روی اون  عکس شما رو که قبلاً از من گرفت...
15 بهمن 1392

15 ماهگی الیسا

15 ماهه(یکسال و سه ماه ) هستی. شیش هفت تا دندون در آوردی . دیگه یه پارچه خانوم شدی ..... خیلی خوش اخلاق شدی ....چند وقتیه خیلی سرم شلوغه .آخه بابایی رفته کیش ماموریت و مامانی و شما دوتایی با هم خونه موندیم . این اولین باره که مدت طولانی تنها موندیم و از  خاله اینا و مامان جونینا کسی پیشمون نیومده .... خوب دیگه دختر کوچولوم همدم مامانیه و مامانی دلش بهش گرمه... این روزا وقتی موقع خواب که میشه تازه یادت میفته که راه بیفتی توی خونه و دور دور کنی . هی بری هال و هی بیای اتاق خواب .... منم چراغا رو خاموش میکنم تا هر موقع خسته شدی بیای بغل تخت و من بذارمت توی تختت. دیشب همین برنامه رو باهات داشتم ولی با این تفاوت که همین که اومد...
15 بهمن 1392

بدون عنوان

یکسال و دو ماهه ای .دیروز خونه مامان جون داشتی راه میرفتی یهویی سکندری خوردی و افتادی ، سرت خورد به گوشه میز وسط هال و ابروت زخم شد خیلی گریه کردی .... مامان جون ، عمه مهسا، مامانی و بابایی خیلی ترسیدیم و ناراحت شدیم ولی خدا رو شکر چیز خاصی نشده بود فقط یه زخم سطحی بود خیلی دوستت دارم دخترم ، خدا پشت و پناهت . ...
28 دی 1392

الیسا و آموزشهای پرستارش

14 ماهه هستی، چند روز پیش عصر بعد از اینکه از سر کار اومدم خونه و داشتم با پرستارت صحبت میکردم، شما بعد از کلی خوش آمد گویی به مامانی روی زمین دراز کشیده بودی و داشتی به توپی که داخل کارتون برج قورباغه ات انداخته بودی نگاه میکردی و حسابی توی حال خودت بودی, نزدیکای اذان بود، تلوزیون شروع کرد به پخش تلاوت قرآن، یهو دیدم شما بلند شدی و در حالی که ایستاده بودی دستای کوچولوتو بردی بالا و با آواهایی شروع کردی به دعا کردن .... من خیلی شوکه شدم توی اون لحظه نمیدونستم چی بگم ..... بغلت کردم و کلی بوسیدمت . انگار ظهر ها وقتی تلوزیون تلاوت قرآن رو پخش میکنه، پرستارت در حالیکه دستاشو به حالت دعا بالا میبره با تلوزیون همراه میشه و قرآن میخونه و شما از...
28 دی 1392

الیسا کچل میشود ....

پنجشنبه 12 دیماه درست در اولین روزی که شما وارد 15 ماهگی شدی و ما خونه مامان جون اینا بودیم از دایی علی خواستیم که موهای شمارو بتراشه و دایی هم موهای شمارو از ته با ماشین تراشید و شما کچل شدی. از اونجایی که مامانی تجربه سلمونی و گریه شما رو در سلمونی - وقتی موهای شما رو در سلمونی کوتاه میکردیم رو - داشت ، خیلی میترسید ولی برخلاف اونچه که فکر میکردم همچین هم جدی و وحشتناک گریه نکردی گریه ات  الکی بود تا اینکه مامان جون موهاتو جمع کرد توی کاسه ، همینکه موهاتو دیدی یکدفعه در حالیکه با انگشت اشاره ات اون کاسه رو نشون میدادی با شدت تمام تر زدی زیر گریه ..... انگار تازه فهمیدی چه بلایی سرت اومده ....  بابایی مخالف بود که موهاتو ا...
28 دی 1392

این روزای الیسا

یکسال و دو ماهه ای , یه چند روزه که خیلی اذیت میکنی ... نمیدونم چته!! شیر نمیخوری .... همش میچسبی به مامانی  و میگی منو بغل کن .... حتی بغل بابایی هم نمیری !!! عصرا که مامانی از سر کار میاد همینکه مامانی رو میبینی ذوق میکنی و تا پرستارت هست خوبی, هی میری بغل پرستارت , هی میای بغل مامانی .... و کلی ذوق میکنی و دور سر خودت میچرخی , ولی همینکه پرستارت رفت میچسبی به مامانی و از بغلش پایین نمیای ... دلیلش رو نمیدم شاید چون مامانی سر کار میره و در روز حدود 8 الی 9 ساعت از شما دوره .... یا شایدم بخاطر دو تا دندون آسیابت هست که داره در میاد ... بهرحال همینکه یه کم ازت دور میشم مثلاً شبا میرم آشپزخونه برای غذا درست کردن و بقیه کارا .... بدو بدو...
25 دی 1392

یلدا مبارک

ا مسال دومین شب یلدایی بود که شما عزیز نازنینم کنار مامانی و بابایی بودی،دیشب خونه مامان جون (مامان باباعلی) بودیم خیلی خوش گذشت تمام طول شب رو شیطونی کردی، هی اینور و اونور میرفتی، به همه چی دست میزدی و کلی کثیف کاری کردی، انار ریختی رو مبل مامان جون و اونو رنگی کردی، بیسکویت ریختی رو زمین و... و از طرفی کلی هم شیرینکاری کردی..... واسه مامان جون بوس میفرستادی، ادای عطسه بابایی رو در میاوردی و واسه مامان جون دالی میکردی و..... بهر حال امسال بر عکس سال پیش که  نمیتونستی چیزی بخوری، کلی هندونه و انار خوردی، اینور و اونور دویدی و وشیطونی کردی.... امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی ....... یلدات مبارک گلم. ...
1 دی 1392