الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

الیسای خوشگل من

مراسم سلمونی الیسا

صبح دوشنبه 27 آبانماه، وقتی یکسال و شانزده روزه بودی با پرستارت بردیمت سلمونی مردونه و دادیم موهاتو کوتاه کردن . حسابی گریه کردی، آرایشگاه رو گذاشته بودی رو سرت . بعدش هم بنا بر سفارش مامان جون توی آرایشگاه موهاتو جمع کردیم و برابرش صدقه دادیم بیرون.  البته موهاتو از ته نتراشیدیم فقط یه اصلاح کوچولو بود حسابی شبیه پسرا شدی. عین بابایی. بهت میگم علیرضا کوچولو .البته همه میگفتن برای کوتاه کردن موهای بچه به این سن و سال حتماً که نباید ببریش آرایشگاه، خودت یا مامان جونش کوتاه کنه کافیه ، ولی من راضی نشدم آخه اصولاً طبق رسوم قدما میگن بهتره موی بچه ها بعد از یکسالگی قیچی بخوره و کوتاه بشه و معادلش هم صدقه داده بشه . منم علیرغم اینکه مامان...
4 آذر 1392

دندون چهارم

مدتیه بخاطر تولدت ، مریضی ات و ماجرای پرستار و خونه موندت وقت نکردم این پست مهم رو بذارم، بیست و سه روز پیش تقریباً توی جشن یکسالگی ات بود که متوجه در اومدن دندون چهارم ات شدم دندون پیشین مرکزی سمت راست . الان دیگه چهارتا دندون داری. مبارکه مبارکه خانوم خانوما. ...
4 آذر 1392

پرستار الیسا

درست فردای جشن تولد یکسالگی ات بود که مامانی شما رو طبق تصمیم قبلی، برد مهد کودکی که با بابایی بعد از کلی تحقیق انتخاب کرده بود. روز دوشنبه بود  یکساعت با خاله اگی اونجا بودیم یک یه ربعی رو  پیش مربی، تنها گذاشتمت و از اتاق اومدم بیرون ، نمیدونی چه قیامتی به پا کردی تمام یک ربع رو گریه کردی . فردای اون روز هم همینطور ، انگار نه از مربی خوشت اومده بود نه از محیط اونجا ، خلاصه روز سوم یعنی چهارشنبه ساعت 11 صبح رفتیم مهد و تا ساعت یک و نیم اونجا بودیم،  اون روز واکسن یکسالگی ات رو هم زده بودیم همینکه رسیدیم مهد، گذاشتمت پیش مربی و خودم از اتاق اومدم بیرون و توی سالن موندم ، 45 دقیقه ممتد گریه کردی من مضطرب بودم ولی  اون...
4 آذر 1392

اولین جدایی طولانی از مامانی

امروز شنبه دوم آبانماهه.يكسال و بيست و يك روزه  هستي.  امروز اولين روزيه كه مامان ليدا بعد از يكسال و چند روز اومده سر كار و شما پيش پرستارت خونه موندي، بالاخره بعد از ملاحظات و تحقيقات بسيار، ماماني  و بابايي به اين نتيجه رسيدند كه شما در محيط خونه باشي هم بلحاظ سلامتي روحي هم بلحاظ سلامتي جسمي برات بهتره. از يك هفته پيش يعني از وقتي ماماني خونه بود پرستارت ميومد تا بهش عادت كني تا وقتي مامان رسماً رفت سر كار مشكلي برات پيش نياد. قربونت برم دلبركم، خيلي دلتنگتم ...
3 آذر 1392

جشن تولد یکسالگی الیسا

از سه چهار ماه پیش، تقریباً مرداد- شهریور بود که در پی انتخاب تم تولد شما دختر خوشگلم بودم که در نهایت تم تولد زنبوری رو برای تولدت انتخاب کردم، خیلی ازش خوشم اومده بود . از نیمه دوم مهر ماه در پی آماده سازی مقدمات بودیم که در نهایت یکشنبه 21 مهرماه لوازم تولدت رو و دوشنبه 22 مهرماه لباس تولد زنبوری ات رو سفارش دادیم ، کیک تولد اولت رو 29 مهر ماه(برای مهمونی اول جشن تولد ، روز عید غدیر) و دومی رو 9 آبان ماه (برای جشن تولد دوم 12 آبان) سفارش دادیم.  از اونجائیکه امسال اولین تولد شما خوشگل خانوم هست و مامان و بابایی تاکید داشتن که حتماً و حتماً یه تولد خوب خانوادگی برای شما بگیرن که همه فامیل مادری و پدری در اون حضور ...
27 آبان 1392

دخترم تولد یکسالگیت مبارک

ای همه عشق ، همه زندگی ، همه زیبایی، از لحظه بودنت  واژه شکر و سپاس از پروردگار را برلبانم جاری ساختی و من هر روز هزاران هزار بار خداوند را شاکرم که تو را  -بهترین هدیه اش را - به من بخشید ، من  خوشبختی را با تمام وجود در بودن در کنار تو احساس میکنم  و عشق  را در نی نی نگاهت لمس میکنم . بی نهایت دوستت داریم و برای شادی و خوشبختی ات از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نخواهیم کرد . و امروز سالروز تولدت است روزی که زیباترین، شیرین ترین و بهترین لحظه در زندگی مامانی و بابایی است .امروز  بیاد ماندنی ترین  روز در زندگی مامانی و بابایی است.  تو یک ساله میشی ....چقدر زود و چه شیرین گذشت تو در آغوش من پ...
12 آبان 1392

خاله شادی

مامانی چند روزه خیلی ناراحته و دل و دماغ پست گذاشتن نداره، اونم به خاطر رفتن خاله شادی یه.   هفته پیش دوشنبه(22 مهر 92) خاله شادی شب شام دعوت داشت خونه ما، برای خداحافظی اومده بود ، برای همیشه رفت کانادا پیش مامان و باباش (خاله شعله و عمو متی ). وای چقدر خودتو برای خاله شادی اون شب لوس میکردی!!!!! اونم هی بغلت میکرد و میبوسیدت .  از همون اول هم خاله شادی رو خیلی دوست داشتی و هر وقت خاله رو میدیدی بهش میخندیدی و برعکس همه، باهاش غریبی نمیکردی  و ما همیشه متعجب میشدیم . شاید چون صدای خاله شادی شبیه مامانه یا شاید چون خوشگله  نمیدونم !!!!....  بهر حال خاله و عمو متی پنج شنبه 4 صبح تهران رو به مقصد ایتالیا ترک کردن ...
30 مهر 1392

الیسا در روزهای 12 ماهگی

این چند وقته خیلی سرم شلوغه، هفته پر مهمانی داشتیم و از طرف دیگر تا جشن تولد شما گل باقالی چیزی نمونده البته از زمانی من شروع به تدارک کردم یه ماهی به تاریخ تولد شما مونده ولی با توجه به برنامه ای که من توی ذهنم برای تولد شما دارم فرصتم اندکه و من و بابایی  چند وقته در تدارک جشن تولد شما خانم خانوما هستیم و در کنار همه اینها اونقدر این روزا شیطون شدی که تمام روزم در پی دویدن دنبال شما صرف میشه و شب که میشه تا بیام شما رو بخوابونم و بعد بیام توی وبلاگت پست بذارم ، از خستگی خوابم میبره  این روزا یا  داری کشوی لباسها و وسایل رو خالی میکنی یا داری وسایل کابینت های آشپزخونه رو میندازی بیرون و گاهی هم میشکونی شون ، مثل اون شیشه عسل...
30 مهر 1392

صندلی ماشین

بالاخره پنج شنبه 25 مهر 92 عصر با بابایی رفتیم تیرازه و برای شما یه صندلی ماشین بلژیکی با برند کانگورو خریدیم، بابایی خیلی اصرار داشت که برای شما صندلی ماشین بخریم و از طرفی چون قرار شده بعد از مرخصی مامانی، شما رو بزاریمت مهد و از اونجائیکه مهدی که مقبول مامانی و باباییه یه کم از خونه ما فاصله داره  مجبوریم با ماشین ببریمت و بیاریمت ، اونم چی، گاهی مامانی و گاهی بابایی. حالا ببینیم چی میشه اینم عکس صندلی ماشینت: همون روز که صندلی رو خریدیم آقای فروشنده اومد و توی پارکینگ تیراژه اونو رو صندلی ماشین بابایی نصب کرد وقتی برای اولین بار رو صندلی نشوندیمت از خود تیراژه گریه کردی و نق زدی تا خونه . انگار دوسش نداری ، ولی دیرو...
30 مهر 1392